شاعر: سیده صدیقه عظیمی نیا


کربلا می‌پرد از خواب چه حالی دارد
لاله لاله به دل دشت جنون می‌کارد

بعد از این حادثه‌ی سرخ، یقین ممکن نیست
که علمدار علم را به زمین بگذارد

طبعش آن‌قدر بلند است که بر درگاهش
آسمان هم سر تعظیم فرو می‌آرد

گرچه خورشید عطشناک و غضب آلوده
خشم و نفرت به سر ثانیه‌ها می‌بارد

بی‌گمان قافله سالار عرب، مشک به دوش
باری از شانه‌ی این قافله برمی‌دارد

زینب آرام به لب نادعلی می‌خواند
دردهای دل او را چه کسی می‌داند

این غریب الغربا را چه شبی درپیش است؟
بی علمدار خدایا چه شبی درپیش است؟

گوش خاموش شب از چک چک شمشیر پر است
و گلوگاه غزل‌های من از تیر پر است

قافله راهی شام است و شب حادثه از
ضجه گوش خراش غل و زنجیر پر است

شب تاریخی و طوفان زده‌ی عاشوراست
خیمه‌ها خالی و پیمانه‌ی تقدیر پر است

دست من نیست اگر دست دلم می‌لرزد
باید آلاله شد از خاک شهیدان سر زد

من به جا مانده از آن نسل جنون آلودم
من به جا مانده‌ترین لاله‌‎ی خون آلودم

آن‌قدر از تب و احساس عطش سرشارم
که محال است علم را به زمین بگذارم